انقدر نگو مجازی،انقدر دوری را به رخم نکش،انقدر تنهاییم را یادآور نشو..
...
همه و همه گاه تلخ تر و ویرانگر تراند از دنیای واقعی،چراکه فقط ملاقاتمان مجازیست.
قلمم آب می شود
از داغی عاشقانه های مکرری
که برایت می نویسم ...
تو اون شام مهـتاب،کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار،به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگــری را نبود این چنینی
پریـزاد عشقُ مه آسا کشـیدی
خدا را به شور تماشا کشــیدی
...
گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق،چه محتاج نشستــم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستـــم
تو از این شکستن خبر داری یا نه
هنوز شور عشقُ به سر داری یا نه
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پـرپـرم من
تا گفتم کی هستی،تو گفتی یه بی تاب
تـا گفـتم دل کو،تو گفتی که دریــاب
قسم خوردی برما که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق،تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماهُ آشفت
به خود گفتم ای وای !مبادا دروغ گفت
...
هنوزم تو شبهات اگه ماهُ داری
من اون ماهُ دادم به تو یادگـاری
بهــار من تویی بهــار من
عجب حال و فالی در این نوبهارم
عجب شکوه دارم،عجب شکوه دارم
ببین غرق مستی،چگونه خرابم
ببینم چه مستم،چه بی اعتبارم
به هر ره سری هست،ولی ره ندانم
رهی هم اگر هست،سر اما ندارم
ببین در جنون خود افتاده ام من
ز مجنونیـم ره به صحرا گذارم
ببین تن ز خاکم،ولی قلب پاکم
ببین بر قفس عمر عجب میسپارم
ببیـن پر گـلایه،پر از ترس و امــیـد
چه شوقی به زندان، ببین شد چه کارم
در افکار خود گم،که پیدا سوالم
چه فریادی از دل که امشب بر آرم
چه آهی،چه دادی،چه اندوه و نالی
چه اندک دلی پر،چه اشک و چه زارم
چو بلبل پر از نغمه و غصه خوانم
نه مرغ هستم،آری،همان جغد و سارم
همان عکس تنـها به قابی شکستــه
که سنگی به مشتم زغم می فشارم
ز رنجی که دانی کشیدم گسسته
همــه تـارو پـودم،ولـی استــوارم
همه خواندی و بینی و دانی از من
چه خواهی بگویم از این روزگــــارم
چه حاجت به صحـرا،که ابری زگــریه
خــزانــم که بـی تــو، نیاید بهــــارم
مـرا آنچنـان کن که خود خواهی از من
رضایم رضایت ..چنین می گــمارم
ببین پشت خنده،عجب گریه دارم
چنین،بستم اما دگر کوله بارم
وفادار یـــارم،چه دانی چه خارم
چه بینی ز عمری که در انتـــظارم
درختان شکوفند و من خشک و پیرم
که می میرم و گل نزد شــاخــســـارم
چه دلگیــرو زیبا،چه رنگیــن و رسـوا
چه غمــها که اما به گوش و کنارم
به دیروز و امروز و فـردا به عمــرم
ببین تا تو دم دم عجب می شمارم
دلم با تو بود
تو ولی سرد شدی
آنقدر سرد که به ناچار گرمایم را به تو بخشیدم
و تو به من تهمت سرد شدن زدی . . .
تعداد صفحات : 3