سلام ...
اینجا خبری نیست
فقط درخت های پُشتِ پنجره مانِ
گنجشک ها را گم کرده اند ....
و زیرِ آفتابِ بی رَمقِ زمستان
ذره ذره زخم های خود را آب می کنند ...
باورت می شود !
خیابان که آن همه از آمدن های تو
آبستنِ گام های تب دارمان بود ،
حالا زیرِ بن بستی سنگین
به خواب رفته ...
و دیوارهایِ خانه
که آغوش های عاشقانه مان را پناه می شدند ،
حالا قد کشیدند
و دارند مرا با هِق هقِ دلتنگی هایت می بلعند ...
نه !
اینجا خبری نیست
باور کن ...
من هنوز صدایِ نفس هایم را می شنوم
هر از گاهی ...