شب است ...
کلنجار میروم با خودم
با دلتنگی هایم
با قلب له شده ام
با غرور شکسته ام
سراغش را بگیرم ... نگیرم ... بگیرم ... نگیرم
نزدیک صبح است ... دل را به دریا زدم
شب است ...
کلنجار میروم با خودم
با دلتنگی هایم
با قلب له شده ام
با غرور شکسته ام
سراغش را بگیرم ... نگیرم ... بگیرم ... نگیرم
نزدیک صبح است ... دل را به دریا زدم
خـوشبختـی یعنـــــی :
قلبــــــــــــی را نشکنـــــــــــی
دلـــــــــــــی را نرنجـــــــــانــــــی
آبـرویــــــــی را نــــــــریــــــــزی
و دیـگــران از تــــــو آسیبـــــــی نبیننــــــد...
حـالا ببیـن چقـــــــدر خـوشبختـــــــــــی!!!!
بگین بباره بارون ، دلم هواشو کرده
بگین تموم شدم من ، بگین که برنگرده
بهش بگین شکستم ، بهش بگین بُریدم
برهنه زیر بارون ، خرابُ درب و داغون
از آدما فراری ، از عاشقا گریزون
بهش بگین شکستم ، بهش بگین بُریدم
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلألو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود
چیزی به فرو رفتنم نمانده ، چیزی به تمام شدنم نمانده ،
در سایه سنگینی که بر روی زندگی ام افتاده ، وزش نابودی را می بینم
صدای نفسهایت مرا می برد به عالم شعر .
می برد تا ” رحم کن ای نفس “ جبران
می برد تا ” بوسه ” ی فروغ
می برد تا ” ای نوش کرده نیش را ، بی خویش کن با خویش را ” مولانا
می بینی …
یک نفست مرا تا کجاها می برد …!
قلمم آب می شود
از داغی عاشقانه های مکرری
که برایت می نویسم ...
تو اون شام مهـتاب،کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار،به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگــری را نبود این چنینی
پریـزاد عشقُ مه آسا کشـیدی
خدا را به شور تماشا کشــیدی
...
گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق،چه محتاج نشستــم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستـــم
تو از این شکستن خبر داری یا نه
هنوز شور عشقُ به سر داری یا نه
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پـرپـرم من
تا گفتم کی هستی،تو گفتی یه بی تاب
تـا گفـتم دل کو،تو گفتی که دریــاب
قسم خوردی برما که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق،تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماهُ آشفت
به خود گفتم ای وای !مبادا دروغ گفت
...
هنوزم تو شبهات اگه ماهُ داری
من اون ماهُ دادم به تو یادگـاری
تعداد صفحات : 10